متن آزاد
______________________________________________________________________

دادا تو که شدی مسئول تیغ تیزه ممیزی کتاب هیچ معلوم هس که چیه حرف حساب؟ از یه اثر رمان ، حذفیاتت که بی حد و نصاب. تیغ چرا دادند دیر دستت؟ باید بشه شیرعلی قصاب رسمت . داستان بلند رو کردیش یه پاراگراف؟ نگرانم اگه داستان کوتاه بدم دستت بهم چی تحویل میدی؟ جون مادرت ، توی عمرت خوندی چند تا رمان؟ اگه حاجی هستی پس چرا نشستی حوضه ی نشر کتاب ؟ حالا واسه وصف الخطاب ، یه متن از نجفی بخونی بد نیس؛
تو وجودت نجس می کنه زمین و هوا رو _صورتت سیاه می کنه تموم آینه ها رو _ بکشم مثل تو وسط بازم پای خدا رو ؟ _به گه می کشی تو شعر و کلمه ها رو _ تو کوتاهی با قد خودت می سنجی آدم هارو
با خطکش شکستت می گیری فاصله ها رو. _که از چاله به چاه می بری قافله ها رو _ عفونت لزیجی که می سوزونه لبهارو _ خشم حمق بی عمقی که داره میکنه ما رو _نماد موش و دم و سوراخ و دستی که جا رو بسته _تا تو خلصه ای،نعشه از قدرتی و می خندی _منم اونکه می خواد جر بده چرت قصه ها رو _ این یه سیل که آروم نمی شه چشاتو وا کن _ بیبین رد میلیونیه خاشاک و خا ر رو _ بگیر و ببندو بزن و بکش،بدر و بدزد _ بیبین می شه بازم پاک کنی حافظه ها رو ؟ تنها رسم و تو و تبار تو سهراب کشی _ زمین چطور از یاد ببره خون واژه های بی گناه رو ؟ _تا وقتی خون توی رگهامونه نعرمون بلنده _ تا کی می شه آخه خفه کنی حنجره ها رو ؟ که از هر قطره خون،یک زن و هر کلمه یه مرد _ جاریه ،ساریه،کاریه ، بگو آقا رو
که چنگیز مغول سوزوند هرچی کتاب. چی شد؟ دچار مرگ شد ، اینه حرفه حساب _کاغذ و قلم یعنی اندیشه. چون نیست باب دل تو ، باس بزنیش از ریشه؟ هرچند داری تیشه به خویش میزنی. ذکر میگی ، دست به ریش میزنی ، مثل عقرب از عقب نیش میزنی ، حرفاتو روی هوا ، پسو پیش میزنی ، اندیشه ی وطن با کفر می مونه اما نه با ستم _این اول کاره بشین بشمار حادثه ها رو
شین

با تمام وجود غمگیــــــــنم
مثل وقتی که زن نمیسازه
مثل وقتی که دوست میمیره
مثل وقتی که تیم میبــــازه
غمگینم مث آسمون رشت
با تمام وجود غمگیــــــــنم
مثل اوقات تلخ تنهایـــــی
فکر کردن به سکس با رویا
شرم احساس سربار و بیکاری
با تمام وجود غمگیــــــــنم
لوله تریاک زیر این تختــــه
دست وپاهامو با طناب نبند
ترک اعتیاد واقعا سختـــــه
از جوهر آبی این قلم شرمنده ام
چیزی بود که من ندیدم نپرسیدم ننوشتم
با تمام وجود غمگیــــــــنم
ترک نوشتن سخته
دست من نیست
تقدیر و بخته
طعم ردپای خودکار م تلخه چون حقه
نهشگی بعضی حرفها
سنگین تر از خلسه رفتن و پر رنجه
بی برگشت تر از قرص برنجه
بدتر از صدتا لوله تریاکه

[][][][][][]
در تاییده صحت حرفهایم به غیر از
این شهر صاحب مرده ی خیس
گواه و شاهدی نیست
خاموش كردم توی لیوانت خدایم رو
شب ها بغل كردم رویای تو را
البته تو نبودی و پر میکرد
همسر مدیر فروشگاهم
، جای خالی ات را
آن شبهای دو نفره همچون اکنون
خط شکستگی کوچکی کنج تقارن لب هایم بود و همچنان قرینه میساخت بوسه هایم را
در اولین بوسه ی بی عشق ، خودم را كشتم
من روز نخست ، یک فروشنده ی ساده بیش نبودم ناچار ، بی پول ، تنها
با مدرک لیسانس زیر بغلم.
همسر جوان و ناراضی پیرمرد صاحب فروشگاه ،
لبخندی به مهر ، چشمک کج و لوچ به روی من زد
پیرمرد خرفت ، پول شمرد و تسبیح را زیر لب ذکر زد
من اول پیچ جوانی ، گیج نامهربانی بودم
هی گریه میكردم به آن بهاری که خزان کرده مرا
که همسر ارباب گله مند بود میگفت ؛
این شوهر ، فرسوده گشته ،
پیر و چروکیده شده
از او اصرار بود ، ز من انکار
عشق برپا بود ، من فرار برقرار
از عالم غیب ظهور میکرد
همچنین بختک
کنج پنهان ظهر و نهار
خیمه میزد بر سرم
، ای امان ای امان
بوسه میزد عیان در روشنایی روز
، چه نهان و در خفای مهتاب شبان
ای امان که ، من نبودم در امان
زندگانی بهر من سخت ،
دل کوچکم کم
پول همراهه خوشی زیر سنگ
تا که ، رسید نوبت شانس ، و تقدیر و بخت
از برکت زن ارباب ، چهل رنگ به تنم گشت رخت
آسان گشت هرچه بود تاکنون سخت
شب ها دراكولای عاشق پیشه ای پیچیده میشد به آغوشم
شبهای تاریک ، فارغ از تن پوش و رخت
دو نفره بر عرض باریک یک تخت
از دست بوی سیگار ، چقدر عطر شبهای مسکو پاشیده شد حلق من
چه مصنوعی می گفتم ؛
عالی بود قلب من!
سخت نبود بلکه فقط کمی گرم بودم،
تن فروش غمگینی كه من بودم
و عشق یك بیماری بدخیم روحی بود
تنهایی ام محكوم سکس گروهی بود
سیگار با مشروب با طعم هم آغوشی
یعنی فراموشی فراموشی فراموشی
بعد از تو الكل خورد من را مست خوابیدم
بعد از تو با هر زن كه بود و هست خوابیدم
بعد از تو لای زخم هایم استخوان كردم
با هر زن كه میشد هر چه میشد امتحان كردم
تنهایی در جنگ در تنهای تنهایی
با گریه و تجسم چهره ی تو ، حین سکس اجباری
زن کارفرما و کویر تن لختش ، عطش آبیاری
فکر اضافه حقوق های نجومی
تحمیل بوسه های پی در پی و هجومی
دل خسته از گنجشك ها و حوض نقاشی
رنگ سفیدت رو به روی بوم میپاشی
لیوان بعدی قرص های حل شده در سم
باور بكن از هیچی دیگر نمیترسم
پشت سیاهی های متروکه
سایه ی ارباب پیدا بود
اما نمی فهمیدم که پس چرا ساکت بود
روزهای آخر ارباب درون گاوصندوق دنبال غیرت بود
آن روزگار ، یک شهروز جوان ، مات و مبهوت
غرق حیرت بود
عجب دنیای عجیبی ست
عجیب رسم نانجیبی ست
باورش محال بود در خاطرم
تاکه خود با دو چشمم دیدم
او راست میگفت ، اسمش زلیخا بود
زلیخا تکیه به بازگویم ، در اوج آسمان رنگین کمان میدید
اما من فقط یک ابر سیاه و لجباز می دیدم
او زلیخا بود
اما چه کاری بود که من پنداشتم که
نقش یوسف با من است ...؟
وجدانم پر عذاب بود
در مرامم این که بودم هیچ نبود
دنیامان سیاهی بود
دیگر نمیترسم
پس از آنکه بهار از تقویم چهار فصل دیوارم گریخت
من بی دلیل زنده بودم
آن روزها سرم پیش زلیخا ، پایم در فروشگاه ، دلم پیش بهار بود
نه سرم
نه پایم
هیچکدام از پس این دل زخم خورده بر نیامدند
من در غم شکستم
هوا بد شد
جام عاشقی افتاد و لب پر شد
شب بلند ، روشنایی روز کم شد
، رشت در من ابر شد
آسمان غرید
صاعقه دل آسمون رو کَند
بعدشم باران و بوی خاک و نم
تقدیر چهار فصل را خون بارید
از ریزش اشک گریه های نقره ای سیل آمد
زنبیل پیرمرد سبزی فروش و روح من را سیل برد
پشت سیاهی های دنیامان سیاهی بود
ای بهاره بی وفایی ها...
معشوقه ام بودی و هستی و نخواهی بود

آموزش نویسندگی و فن بهتر نوشتن را پی میگیریم و گاه به بخشی کوتاه از رمان های درخواستی اشاراتی میکنیم ، جلسات موسسات و کانون های سطح کشور را دنبال کرده و آموزشهای تدریس شده را با کسب مجوز لازم با شما به اشتراک میگزاریم . سیدزهرا طباطبايی اشکوری